اما بگم از امروز ،البته بهتره بگم از دیروز ،،،خوب دیروز که جمعه بود رفتیم شاندیز خونه بابابزرگم که اصلا حالش خوب نبود طفلکی اصلا نمیتونست چشماش باز نگه داره ،اما با همون وضعیت هی نگران من و نی نی (خواهرم)،بود و میگفت سرما نخورین ... اما امرووز ،امروز بعد از یه جلسه ی فوووق العاده مزخرف ازکلاسم ،مامان گفت داییم بابابزرگ اورده مشهد و برده بیمارستان ،ما هم رفتیم البته من و خواهرم توی ماشین موندیم و مامانم رفت داخل که بعد اومد و گفت سرم زدن و ازمایش گرفتن و احتمالا تا صبح کار خواهد داشت ... ایشالله همه مریضا شفا بگیرن پدر بزرگ مهربون مم همینطور....