روز بارونی
امروز یه روز عادی نبود سراسر خاطره بود امروز برای من ،وقتی ساعت 4با عجله حاصله از شغل بابا حاضر شدم تا به کلاس برسم ،صدای جادویی مسحور کنندش من از خود بیخود کرد ،وقتی توی کلاس بودم دوتا از بچه ها رو دیدم و استادم که داشت بهشون درس میداد .
خوشحال شدم از اینکه قرار نیست منتظر شروعش بمونم ،امروز بارون قشنگی شهرمون جلا داد ،حس امروزم بارونی شد .
بعد از اون دو نفر نوبت من شد ،درس شروع کردم سوالاي جا مونده رو پرسیدم ....اما...کسی نیومد که نیومد
به پیشنهاد استاد دونوازي رو شروع کردیم تا ساعت 7،از اونجایی که تمرین این درسم کم بود زیاد عالی نبودم اونم تو دو صفحه آخر .دو صفحه اول رو عالی زدم به لطف خدا .
کلاس تموم شد و با آرزوی سال خوب و خوش برای همدیگه ،نمیدونم چرا همه چیز طوری پیش رفت تا من تو آخرین جلسه تو کلاسم تنها باشم بمونم تا بابا بیاد دنبالم .
در عالم تنهایی عکس میگرفتم تا امروز به یادم بمونه .
این اینجا میذارم تا نگاهش من به امروز بیاره