شب جمعه هشت دی نود و پنجم
امشب بعد از چندین وقت رفتیم بیرون شهر ،از وقتی آقاجونم فوت شدن دیگه از شاندیز متنفرم،دیگه دل رفتن نداریم هیچ کدوممون ...
برای همین رفتیم طرقبه،خواهری ک از اول جاده رو پای من لالا کرد ،منم دروغ نگم خوابم میومد اما خودم نگه داشتم تا رسیدیم به یه دیزی سرا،چ جالبه کلمه دیزی سرا !
و
پیاده شدیم و خواهری بیدار شد بالاخره و رفتیم اولین تخت ک خیلی جای دنج و خوبی بود نشستیم و خیلی مزه داد چون هم گرم بود و هم سرد بود یه جورایی ....
دیزی هم خوردیم ،مامانم اما نتونست بخوره گفت من معدم درد میکنه ،منم ک انقد رو این چیزا حساسم خیلی کم خوردم ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی